شماره ٥٧٨: شيوه هاي يوسف از اخوان دنيا مي کشم

شيوه هاي يوسف از اخوان دنيا مي کشم
ناز يکرنگان ازين گلهاي رعنا مي کشم
استخوان بختيان چرخ را سازد غبار
آنچه من از بار غم در عشق تنها مي کشم
بر فناي زنگ و بو بسيار مي لرزد دلم
شبنم خود را ازين گلزار بالامي کشم
زندگاني گرچه چون موج است از دريا مرا
تيغ از هر جنبشي بر روي دريا مي کشم
آتش گم کرده راهان محبت مي شود
در بيابان طلب خاري که از پا مي کشم
گربه جرم پاکداماني به زندانم کنند
همچو يوسف دامن از دست زليخا مي کشم
گوشه گيري کشتي نوح است طوفان ديده را
دامن دل را برون از دست دنيا مي کشم
موشکافيها حواسم راپريشان کرده است
از تغافل پرده اي بر چشم بينا مي کشم
سرمه مي سازد نفس را گرمي صحراي حشر
از جگر امروز آه از بهر فردا مي کشم
چشم بيمارم، ز بيماري ندارم شکوه اي
تلخي مرگ از دم جان بخش عيسي مي کشم
ميخورد خون تيغ جوهر دار در بند نيام
از سواد شهر رخت خود به صحرا مي کشم
مي کشم چون موج تيغ خود ز ساحل برفسان
گاه گاهي عنان از دست دريا مي کشم
از لطافت خار پاي دل نمي آيد به چشم
ورنه سوزن از گريبان مسيحا مي کشم
از گزند چشم زخم عقل ايمن نيستم
بررخ خود همچو مجنون نيل سودا مي کشم
شيشه از گردنکشي در پاي ساغر سرنهاد
من همان از سادگي چو مينا مي کشم
استخوانم صائب از داغ غريبي سرمه شد
خوي رادر گوشه آن چشم شهلا مي کشم