شماره ٥٧٦: تا به کي بار دل از گردون بي حاصل کشم

تا به کي بار دل از گردون بي حاصل کشم
استخوانم توتيا شد، چند بار دل کشم
هستي موهوم ما موج سرابي بيش نيست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمي گيرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستي که اين آيينه را از گل کشم
خار صحراي ملامت خون خودرا مي خورد
پاي آسايش اگر در دامن منزل کشم
آتشين رخساره اي در چاشني دارد سپند
با کدام اميد من آواز در محفل کشم
من که ديدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سوداي زلفش دست رغبت مي کشم
تا به کي دررشته جان عقده مشکل کشم