شماره ٥٧٥: سرو چون با آن قد استاده مي آيد به چشم

سرو چون با آن قد استاده مي آيد به چشم
سايه در زير پا افتاده مي آيد به چشم
پرده جوهر بود آيينه هاي صيقلي
با وجود خط عذارش ساده مي آيد به چشم
در سر کوي تو خورشيد از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده مي آيد به چشم
ديده اي کز اشک خون آلود مالامال نيست
چون نگين دان نگين افتاده مي آيد به چشم
دارد از بي حاصلي در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده مي آيد به چشم
ديده هر کس که حيوان نيست در بحر وجود
کشتي از دست لنگر داده مي آيد به چشم
گرم جولانتر بود از سايه بال هما
دولت دنيا اگر استاده مي آيد به چشم
باده خون دل بود در ديده غم ديدگان
بيغمان را خون دل چون باده مي آيد به چشم
بس که گردون سيه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده مي آيد به چشم
عزم صادق بي نيازست از دليل ورهنما
سيل را در قطع ره کي جاده مي آيد به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خيال
آسمان در پيش پا افتاده مي آيد به چشم