شماره ٥٧٤: بيغمان را دود دل ابر بهار آيد به چشم

بيغمان را دود دل ابر بهار آيد به چشم
سينه پرداغ عاشق لاله زار آيد به چشم
بي تامل کمتر از قطره است بحر بيکنار
با تامل قطره بحر بيکنار آيد به چشم
عارفان زنده دل را بر سر دلمردگان
طره زر تار چون شمع مزار آيد به چشم
بيجگر را هر سر خاري است تيغ آبدار
پردلان را تيغ بي زنهار خارآيد به چشم
با وجود جسم خاکي ديدن حق مشکل است
چون نشيند اين غبار آن شهسوار آيد به چشم
ترک دعوي کن که پيش مردم بالغ نظر
داربا منصور طفل ني سوار آيد به چشم
سينه چون پر رخنه شد از آه، مي گردد زره
دل دو نيم از درد چون شد ذوالفقار آيد به چشم
صاحب هيبت ضعيفان مي شوند از اتفاق
چون به هم پيوسته گردد ذوالفقار آيد به چشم
بس که شد در روزگار حسن او خورشيد خوار
اشک گرم از ديدنش بي اختيار آيد به چشم
روي زرين را بهار بي خزان در پرده است
گرچه در ظاهر خزان بي بهار آيد به چشم
خط نگردد گر جواهر سرمه نظارگي
نيست ممکن از لطافت آن عذار آيد به چشم
در سر کويي که خورشيد ست يک خونين جگر
نيست ممکن صائب بي اعتبار آيد به چشم