شماره ٥٧٣: گر فروغ مهر تابان آب مي آرد به چشم

گر فروغ مهر تابان آب مي آرد به چشم
روي آتشناک او خوناب مي آرد به چشم
بيقرار گل نپردازد به اوراق خزان
مهر و مه را کي دل بيتاب مي آرد به چشم
گردش چشم تو گردون را کند زيروزبر
کشتي مار ا کي اين گرداب مي آرد به چشم
از شکر خند تو مي ريزد نمک در چشم خواب
گر چه صبح نوبهاران خواب مي آرد به چشم
پيش ابروي تو مي بوسد زمين نه آسمان
سجده ما را کي اين محراب مي آرد به چشم
صرف گردد باده ممزوج در پيمانه ات
بس که رخسارت قدح را آب مي آرد به چشم
اشتياق بوسه لعل لب ميگون تو
جام خالي راشراب ناب مي آرد به چشم
مگسل از ما ناتوانان کز براي مصلحت
رشته را هم گوهر سيراب مي آرد به چشم
دور باش پاکي دامان ان آيينه رو
اشک را لرزانتر از سيماب مي آرد به چشم
شعله بيمايه مي پيچد به هر خار و خسي
کي پر پروانه را مهتاب مي آرد به چشم
بس که خوار وزار شد در روزگار حسن تو
ديدن خورشيد تابان آب مي آرد به چشم
هر که را صائب دل از ترک علايق گرم شد
کي سمور و قاقم و سنجاب مي آرد به چشم