شماره ٥٧٢: دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشم

دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشم
جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم
بوي پيراهن غبار از ديده يعقوب برد
بازگشتي هست حسن پاکدامان رابه چشم
عمر جاويدان به چشمش سبزه خوابيده اي است
هرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشم
از غبار کوي جانان ديده رغبت مپوش
مردمي کن جاي ده زنهار مهمان را به چشم
از دهان تنگ او دل برنمي دارد نمک
ورنه خالي مي کند داغم نمکدان را به چشم
کوته است از ميوه فردوس دست آسيب را
گرد خط به مي کند سيب زنخدان را به چشم
از تهي چشمي است سنجيدن ترا باآفتاب
گوهرو سنگ است يکسان هر دو ميزان را به چشم
گر چنين خواهد به خشکي بست کشتي اسمان
ابر مي گردد شب آدينه مستان را به چشم
عاشقان را جامه ناموس نتواند نهفت
مي توان در پرده شب يافت شيران را به چشم
سير چشمان قناعت را غرور ديگرست
مور اين وادي نمي آرد سليمان را به چشم
يک نظر رخسار او راديد و مدتها گذشت
آب مي گردد همان خورشيد تابان را به چشم
نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت
جاي چون مژگان دهد خارمغيلان را به چشم
بحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اش
تا که ماليده است يارب دست مرجان رابه چشم
ديده را از روي خوبان نيست سيري ورنه من
مي کنم سيراب ريگ اين بيابان را به چشم
چون صدف با آبروي خود قناعت کن که نيست
قطره اي آب مروت ابر احسان را به چشم
سرو سيم اندام من تا در گلستان جلوه کرد
شاخ گل شد ميل آتش عندليبان را به چشم
غيرت بلبل مگر صائب سپرداري کند
ورنه شبنم مي خورد گلهاي خندان را به چشم