شماره ٥٧٠: مي شود از اشک چشم عاشق ديوانه گرم

مي شود از اشک چشم عاشق ديوانه گرم
کز شراب تلخ گردد ديده پيمانه گرم
برگ عيش ما بود چون لاله داغي از بهار
مي توان کردن سرما را به يک پيمانه گرم
ريزش ابر آورد در خنده ما را همچو برق
صحبت ما مي شود از گريه مستانه گرم
در دل ما غنچه پيکان او گلگل شکفت
شاد گردد ميهمان باشد چو صاحبخانه گرم
در بساط دل مرا از پاکبازي اه نيست
بگذرد سيل گران تمکين ازين ويرانه گرم
خاکدان عالم از بي رونقي افسرده بود
شد از آه من درو ديوار اين غمخانه گرم
حلقه بيرون در دارد مرا افسردگي
ورنه با شمع است دايم صحبت پروانه گرم
يک دل بي غم کند آزاد صد دل را ز غم
مي شود هنگامه اطفال از ديوانه گرم
نيست جاي خواب آسايش گذرگاه جهان
تا به کي سازي به پهلو بستر بيگانه گرم
روزي ديوانه مي آيد برون صائب زسنگ
هست تا در کوچه ها هنگامه طفلانه گرم