شماره ٥٦٩: نيست امروز از جنون اين شور و غوغا بر سرم

نيست امروز از جنون اين شور و غوغا بر سرم
در حريم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش مي کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجيها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که مي دانم حيات خويش در جان باختن
زير شمشيرم اگر باشد مسيحا بر سرم
پاي نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگين جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذير عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر اميد عشق کردم اختيار زندگي
من چه دانستم که افتد کار دنيا بر سرم
بي مي روشن دل شبها نمي گيرم قرار
شمع بر بالين بيمارست مينا برسرم
شعله بيتابيم چون پنجه مرجان بجاست
ريخت چشم خون فشان ه رچند دريا برسرم
آفتاب زندگاني بر لب بام آمده است
سايه خواهي کرد اگر اي سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها مي کند
وقت مستيها ميا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سليمان من است
خوشتر از چتر پريزادست سودا برسرم
همچنان گرد يتيمي درميان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ريزند دريا برسرم