شماره ٥٦٨: شست نقش انجم از افلاک مژگان ترم

شست نقش انجم از افلاک مژگان ترم
ابر شد مستغني از دريا ز آب گوهرم
آتشين جاني ندارد همچو من اين خاکدان
پيچ وتاب برق دارد استخوان در پيکرم
دلومن در ساعت سنگين به چاه افتاده است
شور محشر از گريبان بر نمي آرد سرم
از رخ چون آفتاب اوست روز من سياه
در لباس زنگ از تردستي روشنگرم
سوختن برآتش من آب نتواند زدن
مي توان رنگ قيامت ريخت از خاکسترم
شمع بر بالين من انگشت زنهاري شود
برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم
دوري او بس که بيرحمانه مي سوزد مرا
شمع بالين مي شود گر دشمن آيد برسرم
من که بودم از سبک مغزان دريا چون حباب
از گراني غوطه زد در کاسه زانو سرم
گرچه مي دارم به سيلي سرخ روي خويش را
مي شود چون لاله خون مرده مي در ساغرم
مي گذارد همچو مجنون شير پيشم پشت دست
صيدگاه عشق را هر چند صيد لاغرم
کرد چنبر دست بيداد فلک را صبر من
پاي خواب آلود شد موج خطر از لنگرم
شبنم محجوب از گلچين بود گستاختر
در گلستاني که من چون حلقه بيرون درم
اين گل روي عرقناکي که من ديدم ازو
نيست ممکن در نظر آيد بهشت و کوثرم
مانع پرواز من صائب نمي گردد قفس
مي جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم