شماره ٥٦٧: شد ز بيقدري غبار ديده ها شعر ترم

شد ز بيقدري غبار ديده ها شعر ترم
مهره گل گشت از گرد کسادي گوهرم
بس که کشتي را به خشکي بست پير ميفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزير سرم
گفتم از مي گرد کلفت را فرو شويم زدل
مي چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندليبي را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوري خرج آتش شد زرم
گرچه پيري آتش شوق مرا خاموش کرد
مي شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در درياي آتش تا ز يکرنگي زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
ديده من تا به خورشيد جمال او فتاد
مي کند رقص رواني در چشم ترم