شماره ٥٦٦: هر که مي آيد به ملک هستي از کوي عدم

هر که مي آيد به ملک هستي از کوي عدم
باز مي گردد به جان بي نفس سوي عدم
هرکه مي داند چه آشوب است درملک وجود
بي تامل برندارد سر ز زانوي عدم
هست در ميزان هستي راه ورسم امتياز
خاک وزرباشد برابر درترازوي عدم
هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشين افتاده است از بس سر کوي عدم
سجده شکرش به دامان قيامت مي کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروي عدم
تا بيفتي از نفس چون ديده قربانيان
رو مکن زنهار رد آيينه روي عدم
نيست در ملک پرآشوب وجود آسودگي
چون نفس ازپاي منشين در تکاپوي عدم
خاک مي مالد به لب صائب ز بيم چشم زخم
ورنه سيراب است از آب زندگي جوي عدم