شماره ٥٦٥: گرچه چون مجنون زشور عشق صحرايي شدم

گرچه چون مجنون زشور عشق صحرايي شدم
خاررا دست حمايت از سبک پايي شدم
داشت چشم باز عالم راسيه در ديده ام
تا نظر بستم ز دنيا عين بينايي شدم
تابع خورشيد باشد سايه در سير و سکون
چون تو هر جايي شدي من نيز هر جايي شدم
خاکساري پيشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسايي شدم
آنچنان کز لفظ گردد معني بيگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرايي شدم
طاقت ديدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشايي شدم
داشت فارغبال خاموشي من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطي ز گويايي شدم
علم رسمي مي کند دلهاي روشن راسياه
من به ناداني ازان قانع ز دانايي شدم
نيستم فارغ ز پيچ و تاب از شرمندگي
تا علم چون سرو در گلشن به رعنايي شدم
نقش بست از کوتهي بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرايي شدم
داشتم روشن تر از شبنم درين بستان دلي
دل سيه چون لاله من از باده پيمايي شدم
چون توانم سر برآورد از محيط بيکنار
من که در سير وجود قطره دريايي شدم
پاس صحبت داشتن آسايش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهايي شدم