شماره ٥٦٤: بي گل رخسار او هرگاه در بستان شدم

بي گل رخسار او هرگاه در بستان شدم
خنده بيدردي گل ديدم وگريان شدم
عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب
سيل در هر کجا که پا افشرد من ويران شدم
لقمه بي استخوان من لب افسوس بود
در چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدم
برگ کاه من ز حيرت پشت بر ديوار داشت
جذبه اي از برق ديدم آتشين جولان شدم
بيقراران پاي نتوانند در دامن کشيد
دامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدم
خنده مي گويند صبح نوبهار عشرت است
من نديدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدم
بحر رحمت را تصور کرده بودم بيکنار
از غبار خط به گرد عارضش حيران شدم
کاسه در يوزه پيش خضر صائب چون برم
من که از فکر دهانش چشمه حيوان شدم