شماره ٥٦٣: پيش چشمم شد روان گر تشنه دريا شدم

پيش چشمم شد روان گر تشنه دريا شدم
يافتم جوياتر از خود هر چه را جويا شدم
چون الف کز مد بسم الله بيرون شد نيافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان مي لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پيدا شدم
کور بودم تا نظر بر عيب مردم داشتم
از نظر بستن به عيب خويشتن بينا شدم
دام زير خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سيل نوبهاران واصل دريا شدم
از گرانسنگي به کوه قاف پهلو مي زنم
تا زوحشت گوشه گير از خلق چون عنقا شدم
در ميان مردمان بودم به گمراهي علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گويا شدم
بر سر هر برگ مي لرزد دل بي حاصلم
گرچه در آزادگي چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درين بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقي ميان بسته اي است
تا تهي از باده گلرنگ چون مينا شدم
من که بودم گردباد اين بيابان عافيت
چون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زيرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ايمن نيستم
در بساط خاکساري گرچه نقش پا شدم