شماره ٥٦٢: رفت آن عهدي که من بي يار ساغر مي زدم

رفت آن عهدي که من بي يار ساغر مي زدم
بر کمر دارم کنون دستي که بر سر مي زدم
بود طرق قمريان انگشتر پا سرو را
در گلستاني که من با او سراسر مي زدم
مي دواندم ريشه در دل قاتل بيرحم را
زير تيغش پيچ وتابي گر چو جوهر مي زدم
با کمال تنگدستي از شکست آرزو
خارو خس در ديده تنگ توانگر مي زدم
جوشن داوديي از عشق اگر مي داشتم
خويش را بر قلب آتش چون سمندر مي زدم
زنگ کلفت را اگر مي شد برون دادن زدل
خيمه با گردون زنگاري برابر مي زدم
بوريا بر خاک پشت دست خود را مي گذاشت
هر کجا من تکيه باپهلوي لاغر مي زدم
اين که کردم حلقه درها دو چشم خويش را
کاش دل را حلقه اميد بر در مي زدم
جلوه لشکر تن تنها کند در ديده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر مي زدم
مي کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر مي زدم
ني به ناخن مي کند دوران تلخم اين زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر مي زدم
مي کنم آب حيات خويش صرف شوره زار
من که از نخوت سياهي بر سکندر مي زدم
مي شدم خامش اگر چون شانه باچندين زبان
دست در دامان آن زلف معنبر مي زدم
صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر مي زدم