شماره ٥٦١: ترک سر کردم زجيب آسمان سر برزدم

ترک سر کردم زجيب آسمان سر برزدم
بي گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستي پرده بينايي من گشته بود
شمع عريان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتيب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به يکديگر زدم
شد دلم از خانه بي روزن گردون سياه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گيري بر من اي گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زير خاکستر زدم
آن سيه رويم که صد آيينه را کردم سياه
وز غلط بيني در آيينه ديگر زدم
سعي بي قسمت پريشاني دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستي بيش از سکندر زدم
چون کف دريا پريشان سير شد دستار من
بس که چون دريا کف از شور جنون بر سر زدم
در ميان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمي خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بي تو رضوانم به سير گلشن فردوس برد
ناله اي کردم که آتش در دل کوثر زدم
مي خوردم بر يکدگر از جنبش مژگان او
من که چندين بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرينش هيچ کس در خانه نيست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه مي آرد رعونت دشمن جان من است
تيغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخي گفتار بر من زندگي را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زير اوراق پر و بالم نهان
در تمناي تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگي دست از گريبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
اين جواب آن که مي گويد نظيري در غزل
تا کواکب سبحه گردانيد من ساغر زدم