شماره ٥٦٠: غوطه در آتش زدم از آب حيوان سر زدم

غوطه در آتش زدم از آب حيوان سر زدم
سنگ بر آيينه اقبال اسکندر زدم
جز در دولتسراي دل درين عبرت سرا
بانگ نوميدي برآمد هر در ديگر زدم
آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق
کز غبار سينه گل بر روزن مجمر زدم
تشنه ديدار بر گردد ز دريا خشک لب
نعل وارون بود هر جايي که بر کوثر زدم
اخگر افسرده من مرده خاکسترست
ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم
در نقاب تاک روي دختر زر شد کبود
بس که بيرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم
قفل وسواس خرد اوقات ضايع مي کند
از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم
رشته پرواز من چون سبزه خوابيده بود
در هواي سرو او چندان که بال و پر زدم
کشت عالم دانه شوخي ندارد همچو من
آسمان جنبيد بر خود از زمين تا سر زدم
در عقيق بي نيازي بود درياهاي فيض
ساغر خود را عبث بر چشمه کوثر زدم
هر قدر صائب ز پا انداخت دريا خيمه ام
چون حباب از ساده لوحي خيمه ديگر زدم