شماره ٥٥٧: داده ام دست ارادت با حناي لاي خم

داده ام دست ارادت با حناي لاي خم
پاي رفتن نيست از ميخانه ام چون پاي خم
بيت معمور خرابات است يارب کم مباد
تا قيامت خشتي از بنياد پا بر جاي خم
همت ساقي دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پاي خم
با بزرگان يک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بيجاکمر بسته است در ايذاي خم
تنگ ظرفي را چو مينا بر کنار طاق نه
کوه تمکين شو که در ميخانه گيري جاي خم
سر به گردون در نمي آرم زاستغناي عشق
همت درياکشان را کي بود پرواي خم
مي توان از صورت هرکس به معني راه برد
جوهر مي را توان دريافت از سيماي خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازي کنم
مدتي قصد اقامت مي کنم در پاي خم