شماره ٥٥١: کعبه مقصود را در نقطه دل يافتم

کعبه مقصود را در نقطه دل يافتم
چون ز خود بيرون روم اکنون که منزل يافتم
گوشه اي و توشه اي مي خواستم از روزگار
غنچه گشتم هر دو را بي منت از دل يافتم
تا فشاندم آستين بي نيازي بر جهان
دست خود در گردن مطلب حمايل يافتم
از کرم در يوزه نام است مطلب خلق را
دستگاه جود را دامان سايل يافتم
خضر با عمر ابد از چشمه حيوان نيافت
آنچه من در يک دم از شمشير قاتل يافتم
هيچ نقدي نيست در ميزان بينايي تمام
بود از ناقص عياري هر چه کامل يافتم
دامن دشت جنون ارزاني مجنون که من
ليلي خود را نهان درپرده دل يافتم
نيست از حق ناشناسي خواهش دنياي من
توشه راه حق از دنياي باطل يافتم
از گرفتاران اين گلشن چه مي پرسي که من
همچو سرو آزادگان را پاي در گل يافتم
صائب افتادم ز راه بدگماني درگناه
نفس خود را تا به کار خير مايل يافتم