شماره ٥٥٠: سوختم تا ره در آن زلف معنبر يافتم

سوختم تا ره در آن زلف معنبر يافتم
خشک چون سوزن شدم کاين رشته را سر يافتم
مي توانم از نگاهي ذره را خورشيد کرد
فيض آن صبح بنا گوشي که من دريافتم
زان به گرد خويش چون پرگار مي گردم که من
از سويداي دل خود کعبه را دريافتم
سايه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
آب حيوان را به اقبال سکندر يافتم
چون غبار خاکساران را نسازم توتيا
من که در گرد يتيمي آب گوهر يافتم
رخنه گفتار بر من زندگي را تلخ داشت
تا شدم خاموش خود را تنگ شکر يافتم
دامن داغ جنون آسان نمي آيد به دست
سوختم چون شمع تا از آتش افسر يافتم
باغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اش
سر به زير بال بردم در ته پر يافتم
به که بردارم زلب مهر خموشي شکوه را
من که صائب دست بر دامان دلبر يافتم