شماره ٥٤٩: مي شدم بيرون ز خود گر منزل مي داشتم

مي شدم بيرون ز خود گر منزل مي داشتم
دست و پايي مي زدم گر ساحلي مي داشتم
بهترست از عقل ناقص چون جنون کامل افتاد
کاشکي من هم جنون کاملي مي داشتم
اي که گويي دست بر دل نه مکن بيطاقتي
مي نهادم دست بر دل گر دلي مي داشتم
دانه اشکي که دارم چون صدف در دل گره
مي فشاندم گر زمين قابلي مي داشتم
بيقراريهاي من مي داشت پايان چون سپند
راه فريادي اگر در محفلي مي داشتم
در گرفتاري است آزادي درين بستانسرا
مي شدم آزاد اگر پا در گلي مي داشتم
ديگ بحر از احتياج ابر مي آيد به جوش
جوش احسان مي زدم گر سايلي مي داشتم
گرد من بيرون نمي رفت از بيابان جنون
همچو مجنون گر اميد محملي مي داشتم
از دل بي حاصل خود شرمسارم جاي دل
در بغل اي کاش فرد باطلي مي داشتم
از تلاش گلشن فردوس فارغ مي شدم
جا اگر در خاطر صاحبدلي مي داشتم
باده را مي داشت خونم داغ از جوش نشاط
در نظر گر دست و تيغ قاتلي مي داشتم
آه من صائب نمي شد سرد چون باد خزان
از بهار زندگي گر حاصلي مي داشتم