شماره ٥٤٧: گر زخود بيرون کسي فريادرسي مي داشتم

گر زخود بيرون کسي فريادرسي مي داشتم
مي کشيدم ناله از دل تا نفس مي داشتم
سود من در پله نقصان ز بي سرمايگي است
مي شدم سيمرغ اگر بال مگس مي داشتم
صحبت همدرد زندانم را گلستان مي کند
هم نوايي کاش در کنج قفس مي داشتم
وحشت ذاتي گوارا کرد عزلت را به من
مي شدم ديوانه گر الفت به کس مي داشتم
اين زمان شد سينه ام تاريک ورنه پيش ازين
صبح را آيينه در پيش نفس مي داشتم
شد ز قحط آه از مطلب کمندم نارسا
کاش دودي در جگر چون خاروخس مي داشتم
پله دوري ز محمل بود منظور ادب
گوش اگر گاهي به آواز جرس مي داشتم
حرف تلخي از دهان او به من هم مي رسيد
گر زبان شکوه چون اهل هوس مي داشتم
بيکسيها ناله را بر من گوارا کرده است
مهر بر لب مي زدم گر دادرس مي داشتم
پختگي درياي پر شور مرا خاموش کرد
کاش جوشي چون شراب نيمرس مي داشتم
تا دل از ذوق گرفتاري به آزادي رسيد
شد تمام اميد بيمي کز عسس مي داشتم
از نفسهاي پريشان تيره شد آيينه ام
صبح مي گشتم اگر پاس نفس مي داشتم
گر نمي گرديد در عالم کس من بي کسي
از کسان صائب من بيکس چه کس مي داشتم