شماره ٥٤٥: از سر کوي تو گر عزم سفر مي داشتم

از سر کوي تو گر عزم سفر مي داشتم
مي زدم بر بخت خود پايي که بر مي داشتم
داشتم در عهد طفلي جانب ديوانگان
مي زدم بر سينه هر سنگي که بر داشتم
حلقه اي کم مي شد از زنجير مجنون مرا
ديده رغبت ز روي هر چه بر مي داشتم
زندگي را بيخودي برمن گوارا کرده است
مي شدم ديوانه گر از خود خبر مي داشتم
دل چو خون گرديد بي حاصل بود تدبيرها
کاش پيش از خون شدن دل از تو بر مي داشتم
مي کشيدم پاي استغنا به دامان صدف
قطره آبي اگر همچون گهر مي داشتم
مي ربودندم ز دست و دوش هم دردي کشان
چون سبو دست طلب گر زير سر مي داشتم
بي پر و بالي مرا محبوس دارد در فلک
مي شکستم بيضه را گربال و پر مي داشتم
در جگر مي ساختم پنهان ز بيم چشم زخم
از دم تيغ تو هر زخمي که بر مي داشتم
مي فشاندم آستين بر زنگ وبوي عاريت
زين چمن گر چون خزان برگ سفر مي داشتم
در برومندي ندادم نامرادي را ز دست
گردني دايم کج از جوش ثمر مي داشتم
دست من هر چند ازان موي ميان کوتاه بود
در رگ جان پيچ و تاب آن کمر مي داشتم
عاقبت مشق جنون من به جايي مي رسيد
روي نو خط ترا گر در نظر مي داشتم
جيب و دامان فلک پر مي شد از گفتار من
در سخن صائب هم آوازي اگر مي داشتم