شماره ٥٤٣: ياد ايامي که در دل خار خاري داشتم

ياد ايامي که در دل خار خاري داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذاري داشتم
از تهي پايي به هر صحرا که راهم مي فتاد
از سر هر خار اميد بهاري داشتم
سکه فرمانروايي داشت روي چون زرم
در کنار خويش تا سيمين عذاري داشتم
ميل چشم غير بود آن روز مد عيش من
کز دو چشمش مستي دنباله داري داشتم
سبزه اميد من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بي خماري داشتم
عشرت روي زمين در دل مرا آن روز بود
کز خط ريحان او بر دل غباري داشتم
خرمن گل بود کوه بيستون در ديده ام
در نظر تا جلوه گلگون سواري داشتم
گلعذاران مي ربودندم ز دست يکدگر
تا چو شبنم ديده شب زنده داري داشتم
نعل برگ عيش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پيش ازين باغ و بهاري داشتم
شد به کوري خرج روي سخت اين آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شراري داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دريا وحشتم
گرچه بودم در ميان دايم کناري داشتم
آسمان با آن زبردستي مرا در خاک بود
از غبار خاکساري تا حصاري داشتم
گرچه از بي حاصلي بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگي چون سرو باري داشتم
صورت احوال من بي خال عيب آن روز بود
کز سر زانوي خود آيينه داري داشتم
بود ماه عيد صائب در نظر سي شب مرا
در نظر تا طاق ابروي نگاري داشتم