شماره ٥٤١: گر چه زير تيغ لنگردار مسکن داشتم

گر چه زير تيغ لنگردار مسکن داشتم
پاي چون کوه از گرانسنگي به دامن داشتم
نيل چشم زخم شد سوداي مجنون مرا
جاي هر سنگي که از اطفال بر تن داشتم
ذوق دلتنگي گريبانگير شد چون غنچه ام
ورنه برگ عيش چون گل من به دامن داشتم
کاسه دريوزه از روزن نبردم پيش ماه
خانه خود را ز برق آه روشن داشتم
بيخبر نگذشتم از پايي که زخم خار داشت
چشم در دنبال دايم همچو سوزن داشتم
تا چو ماهي بر کنار افتادم از بحر عدم
داغ حسرت گشت هر فلسي که بر تن داشتم
قامت خم برنياورد از گرانخوابي مرا
پشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتم
برگ کاهي قسمت مور حريص من نشد
از عزيزاني که من اميد خرمن داشتم
سرو را آزاديم در پيچ و تاب رشک داشت
گرچه طوق بندگي صائب به گردن داشتم