شماره ٥٤٠: ياد ايامي که رو برروي جانان داشتم

ياد ايامي که رو برروي جانان داشتم
آبرويي همچو شبنم در گلستان داشتم
باغبان بي رخصت من گل نمي چيد از چمن
امتيازي در ميان عندليبان داشتم
شاخ گل يک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر در گلستان داشتم
هر سحر کز خار خار عشق مي جستم زجا
همچو گل بر سينه صد زخم نمايان داشتم
اين زمان آمد سرم بر سنگ ورنه پيش ازين
بالش آسايش از زانوي جانان داشتم
بوي گل بيرون نمي برد از چمن دزد نسيم
پاسباني در بن هر خار پنهان داشتم
سرمه را دست خموشي بر دهان من نبود
راه حرفي پيش آن چشم سخندان داشتم
هر غباري کز سرکوي تو مي رفتم به چشم
منت روي زمين بر دوش مژگان داشتم
صائب آن روزي که مي خنديدم از وصلش چو صبح
کي خبر از روزگار شام هجران داشتم