شماره ٥٣٨: تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم

تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم
فيض داغ تازه از داغ کهن برداشتم
روي تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشت
پيش نيسان چون صدف دست از دهن برداشتم
منفعل از آزادگانم گرچه غير از دل نبود
توشه اي کز عالم ايجاد من برداشتم
از چمن پيرا چه افتاده است ناز گل کشم
من که از کنج قفس فيض چمن برداشتم
گرچه مي دانم نخواهد آمد از بيطاقتي
وعده آن يار جاني را به تن برداشتم
از ندامت مي زنم در روزگار خط به سر
دست گستاخي کز آن سيب ذقن برداشتم
فکر داغ تازه اي مي گشت گرد دل مرا
پنبه اي گاهي گر از داغ کهن برداشتم
چون نظر بردارم از زلفي که ازهر حلقه اش
بهره ناف غزالان ختن برداشتم
بر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوخت
گرچه من آفات چشم از انجمن برداشتم
يوسفستان گشت زندان غريبي در نظر
تا ز دل ياد زمين گير وطن برداشتم
در غريبي گشت صرف نامجويي چون عقيق
مشت خوني کز جگر گاه يمن برداشتم
با زبردستي سپهراهنين پي برنداشت
از امانت بار سنگين که من برداشتم
شکوه از راه درشت عشق کافر نعمتي است
من ز خارش فيض بوي پيرهن برداشتم
مرغ بي بال و پر شب آشيان گم کرده ام
تا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتم
هر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم من
خار راهت تا به چشم خويشتن برداشتم
جز ندامت حاصل ديگر سوال من نداشت
رزق دندان گشت دستي کز دهن برداشتم
مشت خون کشته من قابل دعوي نبود
دست از دامان آن سيمين بدن برداشتم
حاصل صورت پرستي غوطه در خون خوردن است
عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم
چون صراحي نشاه مي مي دهد گفتار من
بزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتم
صائب از نظاره فردوس گشتم بي نياز
پرده تا از روي گلرنگ سخن برداشتم