شماره ٥٣٧: شب که آن آيينه رو را در برابر داشتم

شب که آن آيينه رو را در برابر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح مي دادم به آن لب تلخکاميهاي خويش
راه حرفي همچو طوطي پيش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روي شرمگين
سينه اي سوزانتر از صحراي محشرداشتم
آن که در گردنکشي ميناي مي را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربينان را حصار آهن است
دل به جايي و نظر بر جاي ديگر داشتم
سادگي آيينه ام را شد حصار عافيت
روزيم خون بود تا چون تيغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
ياد ايامي که خشتي در ته سر داشتم
در گرفتاري همان بودم گرفتاري طلب
در قفس بودم نظر بردام ديگر داشتم
تا سر شوريده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسيحا چتر از خورشيد بر سر داشتم
تشنه چشمي چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محيط آفرينش از سخنهاي گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نيست صائب آتشين گفتاري من اين زمان
آتشي در سينه دايم همچو مجمر داشتم