شماره ٥٣٥: من حريف ننگ و عار بيوفايي نيستم

من حريف ننگ و عار بيوفايي نيستم
بندبندم کن که من مرد جدايي نيستم
تلخ دارد خواب شيران جهان را مور من
خاک را ه مردم از بي دست و پايي نيستم
کرده ام من ترک دنيارا نه دنياترک من
در لباس اهل فقر از بي قبايي نيستم
بيشتر عزلت گزينان در کمين شهرتند
من ز عزلت درمقام خودنمايي نيستم
بسته ام عهد درستي با شکستن در ازل
از فلک اميدوار موميايي نيستم
گو برآرد وحشت تنهايي از جانم دمار
من حريف راه ورسم آشنايي نيستم
ماه از من قرص بيهوده پنهان مي کند
سير چشمم در پي نان گدايي نيستم
پشت بر ديوار حيرت همچو ساحل داده ام
روز وشب چون موج در زنجير خايي نيستم
مي توانم خاک پاي عارف رومي شدن
در سخن هر چند عطار و سنايي نيستم