شماره ٥٣٤: تا ز اهل حيرتم خاطر پريشان نيستم

تا ز اهل حيرتم خاطر پريشان نيستم
شمع بي فانوسم آن روزي که حيران نيستم
تيغ بي آبم به دست کارفرمايان عشق
چون رگ ابر بهارانم که گريان نيستم
همچو داغ عشق مي جويم دل صد پاره اي
لاله هر باغ و شمع هر شبستان نيستم
با خس و خاشاک عالم تازه رو برمي خورم
درلباس تلخ همچون آب حيوان نيستم
مي کنم گوهر به همت اشک تلخ خويش را
چون صدف در زير بار ابرنيسان نيستم
مي رسانم خانه آيينه خود را به آب
چون سکندر در تلاش آب حيوان نيستم
برق آفت در کمين خرمن جمعيت است
تا پريشان خاطرم، خاطر پريشان نيستم
بيد مجنونم لباس من بود موي سرم
از لباس شرم چون آيينه عريان نيستم
هر زمان در کوچه اي جولان وحشت مي زنم
همچو مجنون بار دوش يک بيابان نيستم
نيست از دار فنا انديشه منصور مرا
آتشم از چوب دربان روي گردان نيستم
نقش اميدي که من از عشق دارم د رنظر
گر ببازم هر دو عالم را پشيمان نيستم
رزق مي آيد به پاي خويش تا دندان به جاست
آسيا تا هست در انديشه نان نيستم
سينه چون پروانه بر شمع تجلي مي زنم
چون شرار از صحبت آتش گريزان نيستم
بوته خاري مرا از دامن صحرا بس است
در قفس پيوسته از فکر گلستان نيستم
تا گريبان دامن از خار تعلق چيده ام
همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نيستم
چون نباشم ايمن از درد بلند اقبال عشق
نزل خاصان است درد و من از ايشان نيستم
رهروان را مي دهم در چشم خود چون اشک جا
تشنه آزار چون خار مغيلان نيستم
همچو جان آثار من پيداست بر لوح وجود
گرچه پنهانم به ظاهر ليک پنهان نيستم
هيچ نقشي را نمي گيرم به غير از سادگي
مهره موئين چرخ حال گردان نيستم
سايه ديوار رااز دور مي بوسم زمين
همچو شبنم خوش نشين باغ و بستان نيستم
آبهاي شکرين مصر غربت خورده ام
من حريف آب تلخ چاه کنعان نيستم
شربت بيماري من گريه تلخ من است
چون هوس بيمار آن سيب زنخدان نيستم
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد حکيم
من حريف باد دستيهاي مژگان نيستم