شماره ٥٣٣: شهري عشقم چو مجنون در بيابان نيستم

شهري عشقم چو مجنون در بيابان نيستم
اخگر دل زنده ام محتاج دامان نيستم
دست خود چون خوشه پيش ابر مي سازم دراز
خوشه چين کشت اين خرمن گدايان نيستم
قطره خود را ز کاوش مي کنم بحر گهر
چون صدف در انتظار ابر نيسان نيستم
شبنم خود را به همت مي برم برآسمان
در کمين جذبه خورشيد تابان نيستم
گرچه خاررهگذارم همتم کوتاه نيست
هر زمان بادامني دست و گريبان نيستم
دور کردن منزل نزديک را از عقل نيست
چون سکندر در تلاش آب حيوان نيستم
بوي يوسف مي کشم از چشم چون دستار خويش
چشم بر راه صبا چون پير کنعان نيستم
خويش را فربه نمي سازم ز خوان ديگران
چون مه نو کاسه ليس مهر تابان نيستم
بر سر ميدان جانبازان بود جولان من
در قفس چون شير بيدل از نيسان نيستم
کرده ام با خاکساري جمع اوج اعتبار
خار ديواره ام و بال هيچ دامان نيستم
نيست چون بوي گل از من تنگ جا بر هيچ کس
در گلستانم وليکن در گلستان نيستم
بر دل آزادگان هرگز نمي گردم گران
همچو قمري باردوش سرو بستان نيستم
دار نتواند حجاب جرات منصور شد
اتشم از چوب دربان روي گردان نيستم
نان من پخته است چون خورشيد هر جا مي روم
در تنور اتشين ز انديشه نان نيستم
رفته چون مور از قناعت پاي سعي من به گنج
در تلاش مسند دست سليمان نيستم
مي برم از کنج عزلت لذت کنج دهان
از حلاوتخانه وحدت گريزان نيستم
نيست از خواري به عزت پله اي نزديکتر
همچو يوسف دلگران از چاه و زندان نيستم
دشمنان را در نظر دارم شکوه کوه قاف
از گرانقدري سبک در هيچ ميزان نيستم
گوش تاگوش زمين از گفتگوي من پرست
در سخن صائب چو طوطي تنگ ميدان نيستم