شماره ٥٣١: گر چه در تعمير جسمم غافل از دل نيستم

گر چه در تعمير جسمم غافل از دل نيستم
دست در گل دارم اما پاي در گل نيستم
خط شناس جوهر آيينه دل نيستم
ورنه از راز نهان چرخ غافل نيستم
پيش انوار تجلي نعل من درآتش است
چون شرر پروانه هر شمع محفل نيستم
با اثر کاري ندارد اشک بي پرواي من
تخم مي افشانم در فکر حاصل نيستم
ماه نتواند به دام هاله آوردن مرا
پيش هر ناشسته رويي پاي درگل نيستم
کشتي نوحم دل درياست لنگر گاه من
چون کمند موج در انداز ساحل نيستم
گرچه از منزل برون ننهاده ام هرگز قدم
بي خبر ازراه و رسم هيچ منزل نيستم
با همه آزردگي از من کسي آزرده نيست
آهنين جانم وليکن آهنين دل نيستم
در نمي آيم ز جا از روي گرم انجمن
چون سپند بي ادب ناديده محفل نيستم
پيچ و تاب فارغ البالي بلايي بوده است
جسته ام بيرون ز بند و بي سلاسل نيستم
وحشيان آرزو را سر به صحرا داده ام
همچو مجنون گوش برآوازمحمل نيستم
دامن مطلب به جستجو نمي آيد به دست
ورنه من در قطع راه شوق کاهل نيستم
مي زند موج شکستن پيکرم چون بوريا
در دبستان رياضت فرد باطل نيستم
گرچه از زخم نمايان شاخ گل گرديده ام
همچنان از چشم زخم خار غافل نيستم
در بيابان طلب چون لشکر ريگ روان
مي کنم قطع ره و در فکر منزل نيستم
گر چه صائب شسته ام از دل غبار آرزو
يک نفس بي آه و يک دم بي غم دل نيستم