شماره ٥٢٩: راه حرفي پيش ان لب چون سخن مي خواستم

راه حرفي پيش ان لب چون سخن مي خواستم
بوسه واري جا درآن کنج دهن مي خواستم
درلباس اظهار مطلب شاهد تردامني است
باتو خود را درته يک پيرهن مي خواستم
چرخ سنگين دل نصيب آن خط شبرنگ ساخت
از لب ميگون از کامي که من مي خواستم
از دو سر خوب است باشد دوستيها برقرار
با تو خود را و ترا با خويشتن مي خواستم
انجمن گرديد از فکر پريشان خلوتم
با تو کنج خلوتي در انجمن مي خواستم
از دل پر خون من گرديد طالع چون سهيل
آن عقيق نامداري کز يمن مي خواستم
سر به جيب خويش بردم در گريبان يافتم
نکهتي کز يوسف گل پيرهن مي خواستم
چهره يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت
سايه دستي از اخوان وطن مي خواستم
جامه اي کز تن نرويد مي کند دل را سياه
کشته خود را ز خون خود کفن مي خواستم
چيدن گل صائب از سير چمن مطلب نبود
ناله گرمي ز مرغان چمن مي خواستم