شماره ٥٢٨: از هواي تر بر افروزد چراغ عشرتم

از هواي تر بر افروزد چراغ عشرتم
رشته باران بود شيرازه جمعيتم
نيست جز مهر خموشي حلقه اي بر در مرا
مي خورد بر يکديگر از چشم گوياخلوتم
از کمال بي دماغي صحبت ارباب حال
خانه زنبور مي آيد به چشم وحشتم
تلخ دارد عيش بر کنج دهان گلرخان
از شکر شيريني بسيار کنج عزلتم
آبروي من چو گوهر سر به مهر عزت است
روزه از حرف طمع دارد زبان حاجتم
مستي و ديوانگي مي ريزد از رفتار من
نقش پا رطل گران مي گردد از کيفيتم
از تماشاي شکار جرگه دارد بي نياز
شادي جمعيت دل در کمند وحدتم
مي گذارم گر چه چون خورشيد پهلو بر زمين
آسمان را داغ دارد از بلندي همتم
حرف حق را برزبان مي آوردم منصوروار
تيغ مي مالد زبان بر خاک پيش جراتم
با همه بي حاصلي دارم دل آزاده اي
برنيايد از بغل چون سرودست حاجتم
همچو عنقا سعي درگمنامي خود مي کنم
نيست صائب چون نواسنجان تلاش شهرتم