شماره ٥٢٧: از فروغ حسن گل درآشيان مي سوختم

از فروغ حسن گل درآشيان مي سوختم
ماه گرم جلوه و من درکتان مي سوختم
در خزان دست و دلي کو تاکسي کاري کند
کاش در جوش بهاران آشيان مي سوختم
ناله بي پرده را در خلوت او راه نيست
ورنه اين نه پرده را از يک فغان مي سوختم
در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ
مرکبم مي بود اگر زني عنان مي سوختم
گر نمي شد مهر لب شرم حضور بلبلان
پنبه در گوش گران باغبان مي سوختم
داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد
عمرها در زير ديگ اين استخوان مي سوختم
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد مسيح
شمع شد خاموش اما من همان مي سوختم