شماره ٥٢٦: زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم

زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حيوان چون سکندر ساختم
در محيط عشق غواصي نمي آمد ز من
با کف بي مغز ازان درياي گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روي من هر در که بود
تا ازين درهاي بي حاصل به يک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سينه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دريا در نمي آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبي چو گوهر ساختم
مي شمارند اهل درد از بيغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
مي کشم خجلت زبينايان ز کوته ديدگي
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلي جز سنگ طفلان در برومندي نبود
من به برگ از گلشن ايجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت مي خواست ميدان وسيع
دامن خود را به جاي ديده من ترساختم
شوق من از نامه پردازي به ديدارش فزود
چشم خود را حلقه پاي کبوتر ساختم
هر سر بي مغز درخورد کلاه فقر نيست
من زناشايستگي با افسر زر ساختم
شيشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خويش راترساختم
چهره زرين ز چشم زخم صائب ايمن است
از زروسيم جهان باروي چون زرساختم