شماره ٥٢٤: شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم

شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم
خاک يوسف زار شد تا سينه را پرداختم
تا شدم آواره از دارالامان نيستي
تيغ مي زد موج گردن هرکجا افراختم
چون توانم دور گردان را به يک ديدن شناخت
من که با اين قرب خود را سالها نشناختم
سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ
تا دو چشم سرمه سايش را سخنگو ساختم
گوش سنگين سنگ دندان ملامت بوده است
رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم
گردن افرازي سرم را داشت دايم برسنان
بدنيامد پيش من تا سر به پيش انداختم
از بساط خاک نقشي دلنشين من نشد
جز همان نقشي که خود را بي تامل باختم
نيست از سيل حوادث بر دلم صائب غبار
من که از روي زمين با گوشه دل ساختم