شماره ٥٢٢: بس که از ناديدني دارد غبار آيينه ام

بس که از ناديدني دارد غبار آيينه ام
مي شمارد زنگ کلفت را بهار آيينه ام
از سواد نامه اعمال مي بخشد خبر
بس که از تردامني گرديده تار آيينه ام
بي تامل سينه پيش مي سازم سپر
تا ز عکس خلق شد صورت نگار آيينه ام
از هوا گيرم غبار کلفت وزنگ ملال
تا شده است از سخت رويان سنگسار آيينه ام
مي زند از سخت جاني اين زمان پهلو به سنگ
داشت از نازکدلي گر شيشه بارآيينه ام
جاي خود مي بايدش ديدن چو قارون زيرخاک
آن که مي خواهد که سازد بي غبار آيينه ام
گر ز ره زير قبا پوشد چو جوهر دور نيست
نيست امن از چشم زخم روزگار آيينه ام
کرد بر لب تشنه ديدار بي خواهش سبيل
اب خشکي داشت گر در جويبار آيينه ام
ديده اش حيران نقش پايدار ديگرست
دل نمي بندد به هر نقش ونگار آيينه ام
خجلت روي زمين صائب ز مردم مي کشم
کرد تا بي پرده گويي را شعار آيينه ام