شماره ٥٢١: صاف چون صبح است با عالم دل بي کينه ام

صاف چون صبح است با عالم دل بي کينه ام
مي توان رو ديد از روشندلي در سينه ام
از مي روشن سياهي آب حيوان مي شود
نيست بر خاطر غباري از شب ادينه ام
گر زنم مهر خموشي برلب خود مي شود
کشتي دريايي از آب گهر گنجينه ام
داشت چون طوطي نهان در زنگ خودبيني مرا
تا نظر بستم ز خود بي زنگ شد آيينه ام
نيستند ايمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زير قبا آيينه ام
فقر بر من از خسيسي چون گدايان پينه نيست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمينه ام
تا سفيدي از سياهي فرق کردم چون قلم
بود دايم مشرق زخم نمايان سينه ام
يکقلم گر موج دريا دست يغمايي شود
صائب از گوهر نمي گردد تهي گنجينه ام