شماره ٥٢٠: نيست از گردون غباري بردل بي کينه ام

نيست از گردون غباري بردل بي کينه ام
جلوه طوطي کند زنگار درآيينه ام
سبزه من مي کند نشو و نما در زير سنگ
نيست کوه غم گران بر خاطر بي کينه ام
نيستم محتاج کسوت چون فقيران دگر
همچو به مي رويد از تن خرقه پشمينه ام
گر چه صد پيراهن از خورشيد روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضميران پينه ام
مي کند روز جزا بر طفل بازيگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدينه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادي گرچه بود
کشتي دريايي از آب گهر گنجينه ام
من که از نظاره يوسف نمي رفتم ز جا
نوخطي ديدم که بازي کرد دل در سينه ام
نيست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطي خوش حرف سازد زنگ را آيينه ام