شماره ٥١٨: در نبندد چون کمان برروي مهمان خانه ام

در نبندد چون کمان برروي مهمان خانه ام
مي ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
در پناه نيستي آزادم از تشويق خلق
همچو داراز بوي خون دارد نگهبان خانه ام
نيست بي شور محبت يک سر مو بر تنم
زين نمک لبريز باشد چون نمکدان خانه ام
چون کمان هر کس به من پيوست مي گردد جدا
مي کشد شرمندگي از روي مهمان خانه ام
در قدوم ميهمان رنگيني من بسته است
چون سر دارست مستغني زسامان خانه ام
نيست با معموري ظاهر مرا دلبستگي
از نسيمي مي شود چون غنچه ويران خانه ام
تهمت خامي همان چون عود مي سوزد مرا
گرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه ام
نيستم چون خار و خس بازيچه اطفال موج
کشتي نوحم که مي خندد به طوفان خانه ام
چون صدف باتلخرويان نيست آميزش مرا
مي گشايد در به روي ابر نيسان خانه ام
مي شد از زور جنون چون پسته خندان خانه ام
نقش برآيينه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ ميدان خانه ام
نيست از دريامرا صائب شکايت چون حباب
از هواي خود شود پيوسته ويران خانه ام
مي کشد از رخنه ديوار و در خميازه ها
در هواي ساغر سرشار طوفان خانه ام
اين زبان بي مغز گرديدم، و گرنه پيش ازين