شماره ٥١٧: نيست از عزلت غباري بر دل ديوانه ام

نيست از عزلت غباري بر دل ديوانه ام
دربهاران از زمين سر بر نيارد دانه ام
بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام
آيه رحمت شمارد سيل را ويرانه ام
مي گشايم با تهيدستي گره از کار خلق
بر سر مردم ازان فرمانرواچون شانه ام
هر کجا هنگامه گرمي است مي گردم سپند
دربهاران عندليب و در خزان پروانه ام
سيل در ويراني من بي گناه افتاده است
آب بر مي آورد چون چشم از خود خانه ام
در مذاق من شراب تلخ آب زندگي است
شيشه چون خالي شد از مي پر شد پيمانه ام
گرچه از گنج گهر کردم جهان را بي نياز
نيست شمعي غير چشم جغد در ويرانه ام
گر نشويد ابر صائب نامه اعمال من
مي کند پاک از گناهان گريه مستانه ام