شماره ٥١٦: کس نگردد از جنون گرد دل ديوانه ام

کس نگردد از جنون گرد دل ديوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شير مي بازد جگر از شورش سوداي من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کيست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
مي شمارد سنگ طفلان کوه را ديوانه ام
بارها از افسر خورشيد سر دزديده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازي مراپيوسته در دل ساکن است
سيل مار گنج گرديده است درويرانه ام
در بناي صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تيغم که هر سنگي کند دندانه ام
مومني را مي کند آزاد از قيد فرنگ
هرکه مي سازد درين محفل ز خود بيگانه ام
تا به کي در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پيرهن بنياد من نازکترست
مي کند مهتاب کار سيل در ويرانه ام
در سر شوريده من عقل سودا مي شود
مي کند گرد يتيمي درد را پيمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سيراب است دايم دانه ام
عشق او کرد اين چنين شوريده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوي من نگذاشته است
تشنه يک هايهاي گريه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غيرت مي شود
ورنه برمي آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغي صائب از جا درنمي آرد مرا
سينه بر شمع تجلي مي زند پروانه ام