شماره ٥١٥: از سواد شهر وحشت مي کند ديوانه ام

از سواد شهر وحشت مي کند ديوانه ام
مي کشد از لفظ دامن معني بيگانه ام
داغ دارد پاکي دامان من فانوس را
شمع را دست حمايت مي شود پروانه ام
دل به درد آيد ز عاجزنالي من سنگ را
آسيا را باز مي دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عيش
پر برآرد ميهمان چون تيردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سيراب کرد
مي مکد انگشت ساقي رالب پيمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را مي سوزد از لب تشنگي پيمانه ام
با خرابيهاي ظاهر باطني دارم چو گنج
جغد باشد نيل چشم زخم در ويرانه ام
گر چه زنداني است دست خاليم در آستين
کارساز عالمي از همت مردانه ام
نيست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشير باشد ابجد طفلانه ام