شماره ٥١٣: بس که باشد شکوه هاي آتشين در نامه ام

بس که باشد شکوه هاي آتشين در نامه ام
دود بر مي آرد از بال سمندر نامه ام
پيش ازين گر بود محتاج کبوتر نامه ام
مي کند از شوق اکنون کار شهپر نامه ام
گرچه از خامي سيه گرديده يکسر نامه ام
مي کند در بحر رحمت کار عنبر نامه ام
داغ خورشيد قيامت در سياهي گم شود
چون گشايد بال در صحراي محشر نامه ام
همچنان از ساده لوحي مي زنم نقشي برآب
مي شود هرچند محو از ديده تر نامه ام
چون چراغ زير دامن از حديث آتشين
ميدرخشد از ته بال کبوتر نامه ام
از جواب تلخ چون تيري که بر گردد ز سنگ
باز ميگردد به من ازکوي دلبر نامه ام
هر که را قاصد کنم از گرم رفتاران شوق
از گريبان افکند بيرون چو اخگر نامه ام
راز با هر ساده لوحي در ميان نتوان نهاد
نيست چون پروانه مغرور جز پر نامه ام
ياد ايامي که از شوق بلند اقبال بود
تير روي ترکش بال کبوتر نامه ام
التماس قتل کردم ز انتظارم مي کشد
آه اگر مي برد مضمون دگر در نامه ام
نافه مي ريزد به خاک از سايه مرغ نامه بر
تا ز وصف کاکل او شد معنبر نامه ام
درزمان حسن عالمسوز او بيقدر شد
ورنه مي زد شمع چون پروانه بر سر نامه ام
گفتم آن ناآشنااز نامه گردد آشنا
پرده بيگانگي شد عاقبت هرنامه ام
از مروت نيست خون کردن دل احباب را
ورنه دارد شکوه ها در سينه مضمر نامه ام
مي برم خود نامه خود را و مي سوزم زرشک
آه اگر مي بود محتاج کبوتر نامه ام
گرچه مي دانم جوابش نيست صائب غير جنگ
مي رساند همچنان خود را به دلبر نامه ام