شماره ٥١١: چشم سوزن خيره گردد از صفاي خرقه ام

چشم سوزن خيره گردد از صفاي خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضياي خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نيست
کارآتش مي کند نورو ضياي خرقه ام
استخوان در پيکرش چون ماه نوزرين شود
سايه بر هر کس که اندازد هماي خرقه ام
چون لباس غنچه تنگي مي کند بربوي گل
آسمان نيلگون بر کبرياي خرقه ام
گر چه عمري شد که ازوجد و سماع افتاده ام
مي ربايد کوه را از جا هواي خرقه ام
سير دريا مي کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگناي خرقه ام
گوهر بي قيمتم مرگ صدف عيد من است
کي دگرگون مي شود رنگ از فناي خرقه ام
چاک در پيراهن رسوايي خود مي زند
آن که افتاده است چون سگ در قفاي خرقه ام
نيست کسبي فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلي آشناي خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نيست رنگ عاريت بر پاره هاي خرقه ام
بس که گرديدم به گرد خويش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسياي خرقه ام