شماره ٥٠٩: آسمان نيلگون را سبز کرد انديشه ام

آسمان نيلگون را سبز کرد انديشه ام
بيستون کان زمرد شد زآب تيشه ام
غوطه در خون زد سپهر از ناخن انديشه ام
بيستون يک دانه ياقوت شد از تيشه ام
داغ جانسوزي بود هر نقطه اي از کلک من
ديده شيرست کرم شبچراغ بيشه ام
از گلابم در فلکها شيشه اي خالي نماند
مي گدازد دل همان در بوته انديشه ام
آن سبکدستم که چون در بيستون رو آورم
چون سپند از جاي خيزد پيش پاي تيشه ام
مطرب و ساقي نمي خواهد دل پر شور من
باده منصور بر مي آرد از خود شيشه ام
تا چه گلها سايه ام در دامن گردون کند
کوچه باغ خلد شد مغز زمين از ريشه ام
شوربختي بين که باصد شکرستان حسن او
هم به خون من کند شيرين دهان تيشه ام
چون کشم در گوش صائب حلقه فرمان عقل
من که از زناريان عشق کافر پيشه ام