شماره ٥٠٨: نو خطان را بر سر نازآورد نظاره ام

نو خطان را بر سر نازآورد نظاره ام
زنگ از آيينه دل مي برد نظاره ام
زخم من در آرزوي مشک مي غلطد به خون
بهر نو خطان گريبان مي درد نظاره ام
همچو آهويي که غلطد در ميان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط مي چرد نظاره ام
چون زمين ساده اي کز بهر حاصل پرورند
ساده رويان را پي خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
يار نوخط را به صد جان مي خرد نظاره ام
غنچه را گل مي کند آه سبک جولان من
پرده بيگانگي را مي درد نظاره ام
آن لب ميگون به نقل و مي تلافي مي کند
هر قدر از چشم او خون مي خورد نظاره ام
وحشيان را رام مي سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بيرون مي برد نظاره ام
آنچنان کز حسن يوسف بود رزق مصريان
روزي از ديدار خوبان مي خورد نظاره ام
چشم من صائب به روي نوخطان واکرده اند
ماه را کي در نظر مي آورد نظاره ام