شماره ٥٠٥: مي دود اشک يتيمي بس که بر رخساره ام

مي دود اشک يتيمي بس که بر رخساره ام
سينه چون کشتي به دريامي زند گهواره ام
بس که درد او دل سخت مرا درهم فشرد
نقش مي گيرد به خود چون موم سنگ خاره ام
سنگ طفلان چون فلاخن بال پرواز من است
سختي دوران چه سازد بدل چون خاره ام
نونياز عشق چون فرهاد و مجنون نيستم
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
شرم رخسار تو مي سوزد پرو بال نگاه
نيست حاجت روي گردانيدن از نظاره ام
دانه من چون شرار از سنگ مي آيد برون
فارغ است از فکر روزي مرغ آتشخواره ام
بيخودي چون غنچه در من دست و دل نگذاشته است
مي کند باد سحر گاهي گريبان پاره ام
بيستون عشق چون من کارپردازي نداشت
حيرت ديدار او کرد اين چنين بيکاره ام
نيست ريگ تشنه لب را سيري از آب روان
از غم عالم نينديشد دل غمخواره ام
ديدن يک روي آتشناک را صد دل کم است
من به يک دل عاشق صد آتشين رخساره ام
بس که صائب ريزد از چشمم سرشک آتشين
رشته شمع است گويي رشته نظاره ام