شماره ٥٠٣: تا ز مي قانع به خوناب جگر گرديده ام

تا ز مي قانع به خوناب جگر گرديده ام
سرخ رو از باده بي درد سر گرديده ام
تا مگر داغي به دست آرم درين بستانسرا
همچو برگ لاله سر تا پا جگر گرديده ام
نيست چون شبنم مرا مانع کسي از قرب گل
از ادب من حلقه بيرون در گرديده ام
گر چه از پيوند گردد هر نهالي بارور
من ز پيوند علايق بي ثمر گرديده ام
از حريم قرب چون سنگم به دور انداخته است
چون فلاخن هرکه را برگرد سرگرديده ام
رويم از دل واپسي از قبله برگرديده است
در بيابان طلب تا راهبر گرديده ام
تلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده ام
تا به چشم خلق شيرين چون گهر گرديده ام
روزگاري خورده ام در تنگناي ني فشار
تا به کام خلق شيرين چون شکر گرديده ام
نفس سرکش همچنان گردن فرازي مي کند
گر چه زير پاي موران پي سپر گرديده ام
داغ دارم توسن چوگاني افلاک را
تا درين ميدان چو گو بي پا و سر گرديده ام
بي محل چون مرغ هنگام لب مگشا که من
چون جرس از هرزه نالي بي اثر گرديده ام
کي به آب شور اين دلمردگان لب ترکنم
من کز آب زندگاني تشنه برگرديده ام
کرده است از بس که غفلت ريشه در رگهاي من
همچو مخمل در گرانخوابي سمر گرديده ام
کرده ام صائب دل خود آب از آه آتشين
تا درين گلشن چو شبنم ديده ور گرديده ام